loading...
بسیج دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی اراک
hajahmad بازدید : 48 یکشنبه 17 دی 1391 نظرات (0)

 

 

حاج احمد متوسلیانسرما پسرک را کلافه کرده بود. سرجايش درجا مي‌زد. ته تفنگ مي‌خورد زمين و قرچ قرچ صدا مي‌داد.
ماشين تويوتا جلوتر ايستاد. احمد پيدا شد.
ـ تو مثلاَ نگهباني اين جا؟اين چه وضعشه؟يکي بايد مراقب خودت باشه. مي‌دوني اين جاده چقدر خطرناکه؟
دست هايش را توي هوا تکان مي‌داد.مثل طلب کارها حرف مي‌زد و مي‌آمد جلو.
ـ ببينم تفنگتو.
تفنگ را از دست پسر بيرون کشيد.
ـ چرا تميزش نکرده‌اي؟اين تفنگه يا لوله بخاري!
پسر تفنگ را پس گرفت و مثل بچه ها زد زير گريه.
ـ تو چه‌طور جرئت مي‌کني به من امرونهي کني! مي‌دوني من کي‌ام؟ من نيروي برادر احمدم. اگه بفهمه حسابتو مي‌رسه.
بعد هم رويش را برگرداند و گفت«اصلاَ اگه خودت بودي مي‌تونستي توي اين سرما نگه باني بدي؟»
احمد شانه هايش را گرفت و محکم بغلش کرد.بي صدا اشک مي‌ريخت و مي‌گفت«تو رو خدا منو ببخش»
پسر تقلا مي‌کرد شانه هايش را از دست هاي او بيرون بکشد.دستش خورد به کلاه پشمي احمد. کلاه افتاد.شناختش.
سرش را گذاشت روي شانه‌اش و سير گريه کرد
.

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 7
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 14
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 13
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 26
  • بازدید ماه : 26
  • بازدید سال : 50
  • بازدید کلی : 395
  • راه اینجاست